این روزها در سنی هستم که پدرم وقتی در این سن بود مشکل کلیههاش جدی شد زندگی براش سخت شد و در نهایت بعد از چند سال برای همیشه از دنیا رفت. فکرم خیلی مشغوله که در اون لحظات چی در فکرش میگذشت. زمانی که کم کم متوجه میشی زندگی بخش بزرگش رفته، و قسمت کوچکه باقی مونده، آدم تغییر میکنه
پذیرش اینکه مرگ به آدم کم کم داره نزدیک میشه، اولش آدم را به تکاپو و ترس میاندازه، ولی کم کم نقطهای وجود داره که آدم این حقیقت را میپذیره. اونجاست که آدم با خودش هی حساب میکنه معنی زندگی چی بود؟
با خودش فکر کرد ادامه زندگیم در بچههام جریان داره؟
ادامه زندگی جذابیتی نداره؟
در اون لحظات آخر که در بیمارستان میدونست مرگ بهش نزدیکه، در ذهنش چی گذشت؟ تهش به چه جوابی رسید؟
Sep 30, 2025 · 3:22 PM UTC


